ملورینملورین، تا این لحظه: 4 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

ملورین نامه

تابستان 1398؛ اول مردادماه؛ پا به دنیا گذاشتم و ملورین نامه روزهای زندگیمه...

سه ماهگی....

اولین ماه از پاییز گذشت و الان دیگه..... بعله.... سه تا ستاره دارم.... دارم ستاره بارون میشم.... یه پرنسس سه ماهه ام.... مامانم هر روز وزنم میکنه.... خسته نمیشه از کارای تکراری.... قدم به 60 سانت رسیده و وزنم نزدیکای شش کیلو ، دقیقا 5800 گرم..... ...
1 آبان 1398

دو ماهگی...

یک ماه دیگه گذشته و دوماهه شدم.... دنیا رنگی تر شده.... و حالا دیگه دوتا ستاره دارم.... یک ماه استراحت کردم و دیگه میخوام بیدار باشم.... میخوام همه جارو نگاه کنم و بشناسم... و البته وقتشه که نشون بدم یه دختر قهرمانم..... """I am a superhero""" درد داشت... گریه هم کردم... ولی قهرمانم.... امروز یه نی نیه 5/100 کیلوییم که به 57 سانتیمتر رسیدم.... ...
1 مهر 1398

یک ماهگی....

یک ماه از ورودم به دنیا میگذره.... کلی تلاش های ویژه داشتم .... با کلی پیشرفت... ولی من هنوز خسته ام و خوابم میاد.... میخوابم و خوابای خوب خوب میبینم.... یه دنیا پر از ستاره های ریز و درشت.... الان دیگه یه نی نیه 4200 گرمیم که 53 سانتیمتر قدمه... ...
1 شهريور 1398

گردش

اولین گردش زندگیم..... در جوار زاینده رودی که آب داره..... البته من آبی ندیدم.... منو از ترس یه غولی که ممکنه بخورتم قایم کرده بودن.... منم همه اش خوابیدم.... . . . میدونید اسم آقا غوله چی بود.... جناب "پشه" ...
29 مرداد 1398

حس عجیب

میگن رنگ پوستم زرد شده... خانم دکتر یه چیزی زد به کف پام و دردم اومد.... بعدم یه چیزی بستن به چشمامو گذاشتنم یه جای گرم تا بخوابم.... ولی اصلا اینجارو دوست ندارم.... همونجا توی دل مامانم با اینکه تنگ بود بهتر بود....   ...
4 مرداد 1398