ملورینملورین، تا این لحظه: 4 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

ملورین نامه

تابستان 1398؛ اول مردادماه؛ پا به دنیا گذاشتم و ملورین نامه روزهای زندگیمه...

موجود عجیب...

یه روز که چشمامو باز کردم.... یه چیز عجیبی توی آسمون دیدم... هرچی نگاش کردم نفهمیدم چیه.... یه جور عجیبی بود... رنگش با مامانم فرق داره.... چشماش با آروین فرق داره... اندازه اش با بابام فرق داره.... ....... یه دفعه حمله کرد به سمتم..... اومد و اومد یهویی چسبید به شونه ام..... اولش ترسیدم و از خودم دورش کردم.... ولی بعد دلم خواست باهاش دوست بشم.... کجایی؟؟؟..... کجا رفتی؟؟؟.... بیا اسمتو بگو ...دوست بشیم با هم.... من و غور غوری از امروز دوستای همیم.....   ...
9 آذر 1398

یه چیزی بگم؟!

اگه گفتید چی شده؟؟.... یه اتفاق عجیب افتاده؟؟؟؟؟..... یه اتفاق غمگین؟؟؟؟؟...... یه خبر خوب یا خنده دار؟؟؟؟... یه جریان کسل کننده؟؟؟؟..... نه نه نه نه..... هیچ کدوم از اینا نیس... فقط دلم براتون تنگ شده خواستم خودمو لوس کنم...   ...
7 آذر 1398

چهار ماهگی....

من اومدم.... بعد از 120 روز و..... با چهار تا ستاره ی طلایی..... دستامو پیدا کردم و دوستشون دارم..... پاهام رو دیدم و از تکون دادنشون خوشم میاد.... خنده هام صدا دار شده و یه وقتاا قهقهه میزنم تا مامان و بابام ذوق کنن.... این عدد "4" یه جوریه..... یه خبرایی با خودش آورده.... بعله..... بازم باید ثابت کنم که قهرمانم.... """I am a superhero""" هم درد داشت هم ترسیدم هم گریه کردم..... اما تب نکردم و قوی بودنمو ثابت کردم.... قامتم به 63 سانتیمتر و وزنم به 6600گرم رسیده. ...
1 آذر 1398

خودکفایی

ملچ و مولوچ.... ملچ و مووولوووچ..... ملللللچ و موووووووولوووووووچ....   بعله.... این صداهایی که میشنوید هنرای جدیدمه..... خوبیش اینه که همیشه همراهمه و به کمک کسی نیاز ندارم....   مشکلشم اینه که نمیدونم چرا بابام از سر و صدای جدیدم خوشش نمیاد!!!!!!!....... ...
14 آبان 1398